شيء بي نام

غزاله حسيني
ashs_spentamainyu@yahoo.com

رفتم جلوی آينه. هيچ تصويری نداشت. هيچ چيز. يک صفحه ی بی رنگ بود که روبرويم گشوده شده بود. به دور و برم نگاه کردم. پس اين همه اشياء کجا بودند؟ مگر نه اينکه آينه بايد پر از اشکالی باشد که اين اطراف پراکنده اند؟ مگر نبايد بازتاب اين همه اجساد که زمانی زنده بوده اند درونش تکرار شوند، خود را بنمايند؟ روی همه ی اشياء دست کشيدم. همه ی آنها واقعی بودند. لااقل حس لامسه ام اين را تأييد می کرد. تأييد می کرد که اين حضورهای ساده و ساکن هندسی، واقعی اند. دوباره در آينه نگاه کردم. پس من کجا بودم؟ آيا اين من بودم که نمی ديدم؟ آينه ی ديگری آوردم. همان جا گذاشتم. جای آينه ی قبلی. در آن نگاه کردم. هيچ چيز نبود، جز صفحه ی بی رنگ گشوده ای. جای آينه را عوض کردم. آن را روی ديوار ديگری گذاشتم. فکر کردم شايد زاويه ی آن طوری بوده که نوری که از پنجره می آمده در آن می افتاده و تمام بازتابها را در خود محو می کرده است. در آن نگاه کردم. فقط يک صفحه ی بی رنگ گشوده بود.
تابلوی روی ديوار را برداشتم و روبروی آينه گرفتم. تابلو در دستم بود. آن را احساس می کردم. می ديدم که هست. با منظره ای که در آن جا خوش کرده بود. با درختهای بلند و سبز؛ درياچه ای به رنگ آسمان، و آسمان آبی با نورهای زرد؛ صخره ها و علفهای خودرو. اين ها همه بودند و در آينه جز همان بی رنگی قبل هيچ چيزی نبود. و نه دستهای من که تابلو را رو در روی آينه نگاه داشته بود.
نکند آينه ها پس از مدتی خاصيت بازتابنده ی خود را از دست می دهند؟ نکند آينه ها هم مثل زندگان قديمی می ميرند و به اجسادی تبديل می شوند؟ اجسادی مثل سينی مسی مادربزرگ که پس از آن همه سال فقط می شود روی تاقچه گذاشت و نگاهش کرد. سينی مسی ای که کج و کوله شده و ديگر حتی کار قبلی اش را هم نمی کند. يعنی اين آينه مرده است؟
روبروی آينه ايستادم. آينه؟ نمی دانم. ديگر اين نام به درد اين شیء نمی خورد. اين صفحه ی بی رنگ که هيچ چيز را بازنمی تاباند. بايد نام جديدی برای اين شیء تازه بيابم. با اين همه هنوز مطمئن نيستم. بايد کسی ديگر نيز در اين صفحه ی بی رنگ نگاه کند. کسی که از اين اتاق و اشياء آن، و اين صفحه ی بی رنگ خاطره ای نداشته باشد. بی هيچ پيوستگی به زندگی گذشته ی اين شیء تازه.
به کوچه می روم. اين جا بايد کسی باشد. کودکی يا پيری. تفاوتی ندارد؛ کسی که چشمهايش ببينند و دستهايش لمس کنند.
- کوچولو! با من می آی؟
- کجا؟
- می خوام يه چيزی رو برام نگاه کنی.
- چی رو؟
- می آی؟
- نه.
حتما خيلی غريب بودم که اينقدر صريح دور شد و پی توپش دويد.
- ببخشيد، آقا! می شه يه چيزی رو برام نگاه کنين؟
- چی؟!
- يه چيزی رو نگاه کنين.
- اينجا؟
- نه، توی خونه. توی اتاقم.
- تو...شما...تنهای....
- ببخشيد اشتباه گرفتم.
چرا کسی نمی داند که من نگران اين شیء تازه ام؟ اين صفحه ی بی رنگ که هيچ چيز ندارد و هيچ چيز را بازنمی تاباند؟ بايد کمی دورتر بروم. آن طرف تر شايد کسی باشد که نگرانی ام را درک کند. يا کسی که آينه ای داشته باشد که ديگر تصويری ندارد.
- سلام.
نگاهم می کند.
- يه چيزی رو واسم نگاه می کنی؟
- خيلی طول می کشه؟ من منتظر کسی ام.
- نه، فقط چند دقيقه.
روبروی آن صفحه ی بی رنگ ايستاده بودیم. نگاهش کردم . چشمهايش مثل يک صفحه ی گشوده ی بی رنگ بودند. به شیء تازه ی روی ديوار نگاه کردم.
- دير آمدی.
نگاهش کردم.
- خيلی منتظر نشستم.
يعنی چيزی توی آن صفحه ی گشوده ی بی رنگ می ديد. کسی که بهار های زيادی منتظرش بوده و حالا با آن چشمهای بی رنگش، توی صفحه ی بی رنگ من، توی اين اتاق، ميان اين همه اشياء سرگردان، پيدايش کرده بود.
- دستت را به من بده.
- چيزی ديدی؟... ببينم، اين صفحه کسی رو نشون می ده که منتظرش بودی؟...پس اسم اين صفحه رو چی بذارم؟... اسم کسی که منتظرش بودی چيه؟...
نگاه می کند؛ با همان چشمهای گشوده ی بی رنگ. چيزی شبيه سايه ی انسانی دور در ته چشمهايش می لرزد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30902< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي